داستان هاي از نماز
توبه سر دسته راهزنان
یكی از علماء از كربلا و نجف برمی گشت ولی در راه برگشت در اطراف كرمانشاه و همدان گرفتار دزدان شده و هر چه او و رفقایش داشتند، همه را سارقین غارت نمودند.
آن عالم می گوید : « من كتابی داشتم كه سالها با زحمت و مشقّت زیادی آن را نوشته بودم و چون خیلی مورد علاقه ام بود در سفر و حضر با من همراه بود، اتفاقاً كتاب یاد شده نیز به سرقت رفت، به ناچار به یكی از سارقین گفتم من كتابی در میان اموالم داشتم كه شما آن را به غارت برده اید و اگر ممكن است آن را به من برگردانید زیرا بدرد شما نمی خورد».
آن شخص گفت: « ما بدون اجازه رئیس نمی توانیم كتاب شما را پس بدهیم و اصلاً حق نداریم دست به اموال بزنیم ».
گفتم: « رئیس شما كجا است ».
گفت: « پشت این كوه جایگاه او است » .
لذا من به همراهی آن دزد به نزد رئیسشان رفتیم، وقتی وارد شدیم دیدم كه رئیس دزدها نماز می خواند. موقعی كه از نماز فارغ شد آن دزد به رئیس خود گفت:
« این عالم یك كتابی بین اموال دارد و آن را می خواهد و ما بدون اجازهی شما نخواستیم بدهیم ».
من به رئیس دزدها گفتم: « اگر شما رئیس راهزنان هستید، پس این نماز خواندن چرا؟ نماز كجا؟ دزدی كجا؟ ».
گفت: « درست است كه من رئیس راهزنان هستم ولی چیزی كه هست، انسان نباید رابطهی خود را با خدا به كلّی قطع كند و از خدا تماماً روی گردان شود، بلكه باید یك راه آشتی را باقی گذارد. حالا كه شما عالمید به احترام شما اموال را برمی گردانیم ».
و دستور داد همین كار را كردند و ما هم خوشحال با اموالمان به راهمان ادامه دادیم.
پس از مدّتی كه به كربلا و نجف برگشتم، روزی در حرم امام حسین - علیه السّلام - همان مرد را دیدم كه با حال خضوع و خشوع گریه و دعا می كرد. وقتی كه مرا دید شناخت و گفت:
« مرا می شناسی؟ »
گفتم: « آری! »
گفت: « چون نماز را ترك نكردم و رابطه ام با خدا ادامه داشت، خدا هم توفیق توبه داده و از دزدی دست برداشتم و هر چه از اموال مردم نزد من بود، به صاحبانشان برگرداندم و هر كه را نمی شناختم از طرف آنها صدقه دادم و اكنون توفیق توبه و زیارت پیدا كردهام ».[1]
[1] . كتاب پاداشها و كیفرها.
***
آرامش در نماز
در یكی از جنگها كه پیامبر همراه لشكر بودند، در شبی كه پاسبانی لشكر اسلام بر عهدهی عباد بن بُشر و عمّار یاسر بود، نصف اول شب نصیبِ،عباد گردید و نصف دوم نصیب عمار، پس عمار خوابید و تنها بُشر بیدار بود و مشغول نماز گردید در آن حال یكی از كفار به قصد شبیخون زدن به لشكر اسلام برآمد به خیال اینكه پاسبانی نیست و همه خوابند از دور عباد را دید ایستاده و تشخیص نمیداد كه انسانست یا حیوان یا درخت برای اینكه از طرف او نیز مطمئن شود تیری به سویش انداخت تیر بر پیكر عباد نشست و او اَبداً اعتنایی نكرد، تیر دیگری به او زد و او را سخت مجروح و خونین نمود باز حركت نكرد تیر سوم زد پس نماز را كوتاه نمود و تمام كرد و عمار را بیدار نمود عمار دید سه تیر بر بدن عباد نشسته و او را غرق در خون كرده گفت: چرا در تیر اول مرا بیدار نكردی عباد گفت: مشغول خواندن سورهی كهف در نماز بودم و میل نداشتم آن را ناتمام بگذارم و اگر نمیترسیدم كه دشمن بر سرم برسد و صدمهای به پیغمبر برساند و كوتاهی در این نگهبانی كه به من واگذار شده كرده باشم هرگز نماز را كوتاه نمیكردم اگر چه جانم را از دست میدادم.[1]
[1] . سفینه البحار، ج2، ص145.
***
اولین نمازگزاران اسلام
عبدالله بن مسعود میگوید: در اولین مرتبه كه از جریان امر رسول اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) آگاه شدم، هنگامی بود كه به همراه عموهایم با چند تن دیگر از قوم خود به قصد خرید اجناس وارد شهر مكه شدیم. و از جمله اجناسی كه در نظر داشتیم آن را تهیه كنیم عطر بود و ما را برای تحصیل این متاع به سوی عباس بن عبدالمطلّب راهنمایی كردند.
ما به جانب عباس رهسپار شدیم و او در نزدیكی چاه زمزم در نزدیكی خانه كعبه نشسته بود و ما هم پهلوی او نشستیم. در این هنگام مردی از درب صفا داخل مسجد شد كه رنگ او سفید متمایل به قرمزی بود، موی سرش تا وسط گوش كشیده شده و پیچیده مانند بود، دماغ او باریك و صاف و اندك برآمدگی داشت، چشمهایش سیاه و بزرگ بود، دندانهای سفید و برّاقی داشت، دستها و پاهای او درشت و مردانه بود، محاسن پُری داشت و از دو پارچهی سفید لباس پوشیده بود گویی كه ماهیست چهارده شبه و از افق برتابیده است.
این مرد خوش اندام وارد مسجد شد و در جانب راست او پسر نیكو رویی بود و در پشت سر آنان زنی آهسته قدم بر میداشت و خوب زینتهای خود را پوشیده بود این سه نفر به سوی سنگ آسمانی حجرالاسود آمدند و به ترتیب حجر را دست كشیده و بوسیدند و سپس هفت مرتبه خانه كعبه را طواف كردند. و بعد از طواف در مقابل رُكن ایستاده و شروع كردند به نماز خواندن: دست برای تكبیر بلند كرده و تكبیر گفتند و بعد از قیام ركوع كردند، سپس به سجده رفتند و بعد باز قیام نمودند. و ما از مشاهدهی این جریان تعجب كردیم زیرا در سرزمین مكه این اعمال و اینگونه عبادت سابقه نداشته است.
پس رو به سوی عباس كردیم و گفتیم: آیا این آئین جدیدی است كه در میان شما پیدا شده است، یا چیزیست كه آنرا نمیشناسیم؟ عباس گفت: آری سوگند به پروردگار متعال كه آن را نمیشناسید، این مرد برادرزادهی من محمد بن عبدالله است و این پسر علی ابن ابیطالب است و این زن خدیجه دختر خویلد و زن محمد است، و در روی زمین كسی به جز این سه نفر پیدا نمیشود كه اینگونه و به این ترتیب خداوند جهان را پرستش كند.[1]
[1] . سیر اعلام النبلاء، ج1، ص333.
***
چهل روز نماز
گوهرشاد همسر شاهرخ میرزا كه به منطقهای وسیعی از ایران حكومت میكرد به فكر ساختن مسجدی در كنار بارگاه ملكوتی امام رضا (علیه السلام) افتاد؛ لذا تمام خانهها و زمینهای اطراف حرم را خریداری كرد.
ساختمان مسجد شروع شد و گوهرشاد هر چند روز یك بار جهت سركشی به ساختمان،, به محوطه كار میآمد و دستورات لازم را به معماران و استادكاران میداد.
روزی برای سركشی ساختمان آمد، باد مختصری وزیدن گرفت،گوشهی چادر خانم به وسیلهی باد كنار رفت، یكی از عملهها چهره او را دید و دلباخته آن زن شد.
جرأت اظهار نظر برای او نبود، زیرا بیم آن داشت كه او را اعدام كنند،عمله و اظهار عشق به ملكه مملكت!!
دو سه روزی نگذشت كه عملهی بیچاره مریض شد او پرستاری جز مادر دردمندش نداشت.
طبیب از علاج او عاجز شده مادر مهربان كنار بستر تنها فرزندش گریه میكرد، فرزند چارهای ندید جز اینكه دردش را به مادر اظهار كند. مادر ساده دل و ساده لوح، برای رفع این مشكل به گوهرشاد خانم مراجعه كرده و درد فرزندش را با او در میان گذاشت و گفت:
اگر كاری نكنی تنها پسرم از دستم میرود.
گوهرشاد به آن مادر دل سوخته گفت:
چرا این مطلب را زودتر با من در میان نگذاشتی تا بنده از بندگان خدا را از گرفتاری نجات دهم. آنگاه گفت: ای مادر به خانه برو و